به نام خداوند عزیز و بخشنده و مهربان





سلام
حقیقتو بگم ستون فقراتم درد میکنه خوابمم میاد و اینکه خودم رو با خوردن خفه کردم واسه همین حال ندارم بگم مطلب در مورد چیه ولی میگم خیلیییی قشنگه بخونید حتما
فقط در همین حد میگم که ی خاطره ی خوب از یه مدیر خوبه :)
راستی اینم بگم که منظور از خفه کردن پرخوریه
آره درست متوجه شدید عقده ی ماه رمضون رو تو عید فطر خالی کردم جاتون خالی خخخ
این نکته رو هم ذکر کنم که اون نمکدونه و اون روغنه دقیقا هنوز همونجا رو میزنه :)
(دوستانی که نمیدونن جریان چیه پست مقصر کیه رو بخونن همینطور پست یه حس خوب)
برید ادامه مطلب تا ببینیم چجوریاس



حال و هوای عجیبی بود...
از وقتی که خبر دار شدم قرار است از طرف اتحادیه انجمن اسلامی مارا برای دیدن نمایشگاه دفاع مقدس ببرند و بر سر مزار شهید حججی برویم، دل تو دلم نبود که یعنی لیاقتشو دارم برم سر دوست شهیدم که ارادت خاصی بهش دارم... نه باور کردنی نبود..
من کجا و شهید حججی کجا؟
وقتی که با مادرم صحبت کردم و او قبول کرد که به این اردو بروم از شدت خوشحالی داشتم بال در می اوردم... چرا که من تمام شهدا را دوست دارم اما شهید حججی برایم چیز دیگریست ...


همیشه دوست داشتم که از نزدیک تجهیزات جنگی دوران دفاع مقدس را ببینم و در مورد شهدا بیشتر بدانم اما فکرش را هم نمیکردم در چنین زمانی به ارزویم برسم روزی را که بسیار نزدیک بود و من این روز را دور می پنداریدم... اخر مگر میشود کسی مثل من که سر تا پا گناه است به چنین جای مقدسی برود.. اما ن ب نظر می امد که غیر ممکن، ممکن شده و من از این اتفاق بسیار خوشحال بودم...

وقتی به باغ غدیر رسیدیم و قرار شد از وسایل جنگی دیدن کنیم هر ثانیه به خوشحالیم افزوده می گشت...

توپ، تانک، نارنجک، مین، بالگرد، هواپیمای جنگنده، جیپ و حتی قایق باتلاق رو همه و همه مرا به یاد جبهه های جنگ ۸ سال دفاع مقدس می انداخت...
با نزدیک شدن به تانک ها یک خانم گفت یاد شهید علم الهدی افتادم که بعثی ها با تانک که وزنشان حدود ۴۰ تن است از روی او و همرزمانش رد شدند. نا خودآگاه تصویری از انچه که گفته شد در ذهنم نقش بست و گویی خودم انجا حضور دارم و میبینم که تانک های بعثی چگونه از روی شهید علم الهدی و همرزمانش رد میشوند..
بگذریم که چقدر ناراحت شدم و افسوس خوردم...

اخرین بازدید از یک قایق باتلاق رو بود اقای محمودی که از ان وسیله جنگی حرف میزدند مرا یاد شهدای غواص اروند می انداختند و حالم را دگرگون میکردند.

(اخر مظلومانه ترین شهادت ها، شهادت غواصان در اب های اروند است...
ن تنها غواصان شهید، بلکه تمام شهدا در سنی که یک نوجوان باید به دنبال خوشی ها و ارزوهای رنگ و وارنگ باشد دست از ارزو هایشان کشیدند و خداگونه شدن را انتخاب کردند. جوان هایی ک در زیر تانک ها مظلومانه به شهادت رسیدند ... جوان هایی که درد ترکش و پا و دست جدا شده از بدن را به خاطر حفظ دین و ناموسشان تحمل کردند و برای امنیت و ارامش ما ب شهادت رسیدند و ما امروز با پاسداری از خونشان ادامه دهنده راهشان خواهیم بود..)

بعد از دیدن نمایشگاه به داخل سالنی رفتیم و پس از پذیرایی ک از ما شد کلیپی از شهید مهرداد عزیزاللهی برای ما گذاشتند ... نوجوانی ۱۴ ساله که همچون انسان های سرد و گرم چشیده حرف میزد و با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد بر ایمان تو هم افزون میشد.
بعد از دیدن کلیپ قرار بر این شد که بر سر مزار شهید بزرگوار،‌ محسن حججی برویم...
باورم نمیشد که من بر سر مزار انسان بزرگی چون او بروم... انگار در عالم رویا به سر میبردم... وقتی رسیدیم تصمیم گرفتیم که اول نماز جماعت بخوانیم و سپس چند دقیقه ای را بر سر مزار شهید حججی بنشینیم.

نماز را خواندیم و پس از ان اقایی زیارت عاشورا را خواند که بیشتر مرا به یاد نحوه شهید شدن محسن حججی می انداخت.. و در ان لحظه با خود میگفتم خدایا دلم نمیخواهد که دیگر گناه کنم میخواهم مثل او باشم هر چند که لیاقت ندارم اما...
بعد از اتمام زیارت عاشورا با اشتیاقی وصف نشدنی به سمت مزار شهید حججی حرکت کردم... انقدر شلوغ بود که نمیشد کنار سنگ قبرش بنشینم دلم شکست که چرا من نمیتوانم مثل انها انجا بنشینم و کمی از دلتنگی هایم به شهید حججی بگویم دلم میخواست که به یک نفر از خانم ها بگویم جایش را ب من بدهد اما نه رویش را داشتم و نه دلم میخواست که خلوت انها را به هم بزنم آنقدر انجا ایستادم تا اینکه یکی از خانم ها از جایش بلند شد و من هم توانستم لحظاتی کوتاه را در کنار سنگ قبر شهید حججی سپری کنم. وقتی بر سر مزارش نشستم حس و حال عجیبی داشتم نمیدانم که چه بود... اما هر چه ک بود خیلی حس قشنگ و زیبایی بود... حالم دگرگون شد و سرگردان شدم... اصلا نمیدانستم از کجا شروع کنم؟ چه بگویم؟ از که بگویم؟ تا به خودم آمدم دیدم اشک از چشمانم جاری شده و فقط از او میخواستم که کمکم کند تا دیگر گناه نکنم و انسان خوبی باشم.. خواسته ام را که ب او گفتم سریع از جایم بلند شدم و کنار رفتم تا فرد دیگری انجا بنشیند..وقتی بلند شدم تازه یادم افتاد که برای کسانی که التماس دعا داشتند و از من خواسته بودند که برایشان دعا کنم، دعا نکرده‌ام... به همین خاطر سخت ناراحت شدم ولی در همان حین تصمیم گرفتم که برایشان دعا کنم و همین کار را هم کردم.

وقت رفتن ‌شده بود... از در حسینیه که خارج شدیم با تمام بچه ها عکس یادگاری انداختیم و رفتیم که در جمع کاملا دوستانه و صمیمانه ناهار را بخوریم و سپس برگردیم
در راه برگشت از بچه ها سوال شد که اخرین چیزی که در مورد شهید حججی به ذهنتان
یاس

رسیده را بیان کنید.
من و دختری که اسم و فامیلش را نمیدانستم داوطلب برای حرف زدن شدیم و بعد از ما دیگران نیز حرف هایشان را بیان میکردند...
یک نفر گفت:یعنی میشود که یکبار دیگر به اینجا بیایم..
دیگری میگفت: خیلی حس خوبی داشتم.

من که تحت تاثیر حرف هایشان قرار گرفته بودم به عنوان اخرین جمله خطاب به همه گفتم که هیچگاه برای خوب بودن دیر نیست و از همین لحظه میشود شروع کرد.

پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
اردوی اتحادیه انجمن اسلامی


پ ن
زحمت این پست رو مدیرخوبمون خانوم یاس کشیدن
فقط اون شیرین زبونی اولش مال منه
چه کنیم دیگه کوه نمکم :)
راستی عیدتون هم مبارک
دعا فراموش نشه :))))))))