سلام بچه ها

راستش خیلی وقته دوس داشتم درمورد حجابم و اینکه چطور ازمانتویی بودن رفتم سمت چادرباهاتون حرف بزنم😊

 

خب منم مثل خیلی ازدخترا...
ازیه سنی به بعد مورد توجه قرارگرفتم...
اوایل ارایش نمیکردم
چندبارارایش کردم همه گفتن چقدر تغییر کردی رفتم سمت ارایش بیشتر،به روز تر...
 

مشاهده متن کامل در ادامه مطلب.. 

 
خب واقعاااا هم میدیم که وقتی آرایش میکنم... قشنگ ترمیشم... میرم توخیابون اعتمادبنفس میگیرم..

انگارهمه نگام میکردن،ومورد توجه فامیل،غریبه،زن ومرد میشدم...

خب شاید فکرکنید چه نیازی داشتی؟

ولی این توجه برا منی که اعتمادبنفس بسیاااار پایینی داشتم فوق العاده بهم حس خوب میداددیگه!

تصورکن تنها راهی که خیییلی حس خوب میگرفتم همین بود که ارایش کنم بقیه بگن چه خوشگل شدی...

خب قطعا منم دوست داشتم... وهفت قلم آرایش میکردم...لنزهای رنگ رنگی میخریدم،موهای جلوم رو هربارمیرفتیم بیرون یه مدل میزدم...یا یور😁یاگیس میکردم و...
مانتوهامم خب مانتویی میخریدم که اجق وجق ترباشه... استینش سرب باشه
تودید بیاد...
میرفتیم مسافرنت یه عااالمه مانتو ولباس میبردم پاچه ها شلواربالا واینور واونور عکس میگرفتم توشلوغی و...

ازطرفی مادری داشتم که به تیپ و.. دختراش اهمیت میداد... دوس داشت همیشه خوشتیپ باشن...
هربارمیخواستیم بریم بیرون مامان و خانواده میگفتن این لباس رنگیه قشنگ تره... کوتاه تره... بیشتربهت میاد ولابد منظورشون این بود که بدحجاب تره😁😁

همیشهههه فکر میکردم چادر املیه،ععی اینقدر بدام میاااد چادر بپوشم مثل پیرزنا،ادم دوروز جوونه... باید بگرده تیپ کنه...

اصلاااا از ادمای چادری،حجابی،مسجدی،بسیجی، حسینیه ای،بدون ارایش و... خوشم نمیومد...
فکر میکردم اینا افسرده ان که خودشون رو پیچوندن تو چادر....

هیییییچووووقت خودمو روزی تصور نمیکردم که من حجاب بزنم...

و مثل خیلی ازدخترا میگفتم... پاکی به حجاب نیست که به دله آدمه..دل پاک باشد ظاهراهمیت چندانی ندارد...

اهان اینم بگم من ازسوم دبستان نمازام رو میخوندم...
خییلی کم پیش میومد که نخونم...
فلسفه نمازرو نمیفهمیدم...
اماهمیشه سعی میکردم بخونم...

قران هم چندباری ختم کرده بودم...
اما خب بد حجابیم رو داشتم...

تااینکه خواهرم رفت دانشگاه...
دیدم چادرمیپوشه و.. ودیدم چقدر خواهرم باحیاترشده،بیشتربهش میاد،یه دختر پاک تر وباخدا ترشده بود...

منم بخودم قول دادم که وقتی رفتم دانشگاه مثل خواهرم حجاب بزنم... چون ادم باحیاترمیشه،باشخصیت ترمیشه،بیشتر تحویلش میگیرن تومحیط رسمی،خانوووم ترمیشه😊،راحتتره...

تااینکه سال۹۶شد کنکور دادم و دانشگاه رشته ای که میخواستم قبول نشدم:))

بهمن ماه۹۶ازمون بهیاری شرکت کردم ،قبول شدم سریع ثبت نام کردم ورفتم بهیاری شهرستان کناریمون...

حقیقتش روز اول کلاس بود که میرفتم، اجیمم باهام اومده بود،اینجا دیگه اجیم چادر نمیپوشید،وبدحجاب شده بود...
و چادرش رو به من داده بودبه من که استفاده کنم...

باهم رفتیم من برای اولین بار چادر زدم...
اخه تودلم مونده بود چادر بزنم، وقراربود برای دانشگاه بزنم😊

من اصلااااا بلد نبودم چطور زیر چادر مقنعه بپوشم...چطوربایدروسری زیرچادربپوشم...
یادمه یکی دوساعت سااااااعت یاشایدم بیشترداشتم فقط مقنعه رو زیرچادر درست میکردم😂

دقیقا یادمه یه مقنعه سورمه ای پوشیدم اولین باروچادر و یه ساق دست سورمه ای...
وقتی اماده شدم اومدم پیش مامانم،مامانم خندید اجیم گفت تازه اولشه بدو بریم دیرشد...

رفتیم کلاس،من تادمه کلاس که داشتیم پیاده میرفتیم من هی چادرم میوفتاد😂😂😂

چندددین بار تو بازار که رد میشدیم چادرم افتاد اجیم میرفت تو مغازه کارداشت من سریع تو اینه مقنعه و چادرم رو درست میکردم...

یادمه ازبس رفتم تواینه که مرده همینجورداشت نگاه میکرد من دارم تواینه چیکارمیکنم😁

خلاصه رفتیم کلاس،راستش اصلاااا راحت نبودم باهاش...
سرکلاس مردم تاکارام رو باچادر انجام میدادم...

تو راه هم ازبس افتاد داغوون شدم😅

اجیم گفت همینه دیگه تازه اولشه...

اینجا استارت چادر پوشیدن من بود😊

اوایل فقط براکلاس چادر میزدم...
اونم هنوز با هفت قلم ارایشم...
اصلا ارایشم کم نشده بود...

بعدش کم کم میرفتم بازار،میدیدم میخوام هرکاری انجام بدم انگاردیگه اومده بودم توباغ بقولی و میدیدم نگاه هابهم یجوریه...
و میدیدم مردا چطور نگاه میکنن،دقت میکردم ومتوجه میشدم...

حقیقتش چون دیگه هم چادر میپوشیدم هم مانتو قشنگگگگ تفاوت هارو میفهمیدم...
وهی مقایسه میکردم...

میدیدم با چادر چقدررراحت بین مردا میتونم برم...سرکلاس کارام رو باخیال راحت انجام میدم... نگاه ها خیییلی کم شده بود...

بازار راحتم... کسی نگام نمیکرد چندان.. اما وقتی بد حجابم همششش مورد توجه ام باید همش خودمو بپام...

خب این کم کم ارامش رو ازم دور میکرد...
تصمیم گرفتم بعلاوه کلاس،بازارهم چادر بپوشم☺️

خبببب دیگه بازار جایی بود که خودم تنها نمیرفتم

یا بافامیل میرفتم یا باخانواده...

وهمیشههههه یه کنایه باید میشنیدم که مثل پیرزن ها شدی... تیپ کن... پاکی به دله...دربیار این چادررو... اصلا بهت نمیاد...بدون حجاب خوشگل تری... جووونی... نپوشون قشنگی هات رو...

 

عقل مردم تو چشمشونه... ازدواج نمیکنی اگر اینجور باشی... پسرا دنبال دخترا خوشگلن الان ووو

بماند که من بعداز حجاب زدم چندددین برابررررر خواستگارام بیشترشد،وپیشنهادات بیشتر...

 بااینکه بدون حجاب خوشگل تربودم ظاهرا... اما باحجاب یجور دیگه شده بودم ...
یادمه خواستگارایی داشتم که خودشون تیپ میزدن واهل جینگولک بازیاهم بودن ..اما پیشنهادمیدادن ..
 من هنگ کردم تو اقاپسر که تیپت خیلی بده تو باید دنبال دختربدحجاب باشی که.  
اماباگوش خودم میشنیدم اولین ملاکشون به دل نشستن و باحیا ومحجبه بود..

خب خیییلی تحت فشاربودم...
ازیه طرف ی طعنه های فامیل وخانواده...

ازیه طرف داشت درونم یه اتفاقی میوفتاد...
حس میکردم دارم چیزایی میبینم که بقیه نمیبینن...

هنگ بودم... نمیدونستم چمه... دارم به چه دختری تبدیل میشم...

همش دمه بقیه گیرمیکردم که بهم طعنه میزدن... میگفتم به شما چه دوس دارم و...

اصلا صبر نداشتم حرف بشنوم...یه بار چنان دعوایی بادخترخاله م کردم که گریه کرد...
اصلا دست خودم نبود... زورم میومد...
یه مدت ارایش میکردم غلیظ میرفتم توروضه ها بامانتو اجق وجق!

یاباهمون ارایش غلیظ میرفتم مراسم سخنرانی مذهبی...

باهمون مانتو باهمون ارایش باهمون ظاهربد...

اما ازاول تااخر حرفای سخنرانی رو گوش میدادم...

اصلا نمیدونم چم شده بود...تصور کن هنوز ظاهرم کم وبیش همون بود اما دلم میخواست برم سخنرانی مذهبی شرکت کنم...
ظاهرم همون بود دلم میخواست برم روضه هارو...

میرفتم صف اول اول و قشنگ ازاول تااخربه حرفای سخنران گوش میدادم...
حتی یه باربهم گفتن خانم مامیخوایم عکس بگیرم برواخر که مشخص نباشه😁😁

کسی هم باهام نمیومد این مراسم ها...
توراه برگشت میگفتم دخترتوچته؟نه به این ارایش غلیظ سرووضعت رو ببین؟
نه به این مراسم ها...

ببین همه چه حجابی دارن... نمیشه که اینجوربری یه راهی رو انتخاب کن...

درجواب میگفتم نمیدونم چطوراززیبایی هام بگذرم...چطور حجاب بزنم... مگه طعنه هارو نمیبینی...

خلاصه یه جا باچادر میرفتم... یه جا با مانتو...اما همیشههه ارایش رو داشتم اونم غلیظ...

کم کم شلوارم رو درست کردم...

دمه عید بود دیگه شلوار جین و... نخریدم...
رفتم مغازه گفتم اقا یه شلوار راسته پارچه ای میخوام...

گفت بذاربگردم اما برای شما شلوارهای جدیدی اوردیم ... نگاه کردم همه لگ وتنگ وساپورتی بود باقیمت مناسب ترازشلوارراسته پارچه ای...

نگاشون کردم دیگه اصلا برام جذابیت نداشت...
گفتم نه اقا من همین پارچه ای رو میخوام...

بهم داد رفتم تواتاق پرو پوشیدم،بخودم تواینه نگاه کردم گفتم صبااااا وااای این چه شلواریه یعنی ازاین به بعد باید اینوبپوشم خخخ
 صدبار دورخودم تواتاق پررو تاب خوردم:)

تصمیم گرفتم بخرمش... قیمتش اون موقع۱۲۰تومان بود گرون ترازاون شلوارلگ وساپورتی ها...

تو اتاق پررو گفتم دختریعنی قراره زیر اون مانتوهای اجق وجق شلوارگشااااد بپوشی😂😂

خلاصه خریدم یه شلوار پارچه ای ساده...
طبق معمول توخونه هیچ کس پسند نکرد😁وهمه گفتن قشنگ نیست...

ولی خودم هرجا میپوشیدمش میدیم وااای چقدرراحتم خسته شده بودم ازبس اون لی هارو پوشیدم خخخخخ

عید بود من همزمان این شلواررو گرفتم اما رفتم بازار،مانتو جلو باز،وکفش جلو باز و... هم خریدم

ببین صددرصد تغییر نکرده بودم...هنوزم همون ارایش،همون مانتو همون کفش ها بندبندی فقط الان شلوارم رو پارچه خریده بودم همین....وبرابعضی مکان هاهم چادرمیپوشیدم...

رفتیم جلو دیدم چه خوب شد این شلواررو خریدم...توخیابون نگاه میکردم کسی که ساپورت میپوشیدچقدرهمه نگاش میکردن مصمم ترمیشدم همین نوع شلواررو بپوشم...

گفتم خب کفشام زیاد خوب نیست اخه پاهام توش مشخصه و بازم هرجا میرم نگاها جذب میشه...

ازطرفی زیر چادر نمیتونستم کفش بندبندی بپوشم اصلاااا بهش نمیومد😂🙈

فقط چندبار اون کفش بندبندیارو پوشیدم دیگه نپوشیدم..
دیگه کفشم رو درست کردم و جلو بسته پوشیدم...
یمدت هم اینطورگذشت،بعدم شروع کردم مانتوم رو درست کردن...

خب دیگه دیدم مانتوهام اصلا مناسب نیست اصلا یجوریه...
یه چی بگم؟
ازهمون اولم که اون مانتوهارو میپوشیدم چندان لذت نمیبردم... اما خب چون همه اینطور بودن اطرافم منم زیاد اهمیت نمیدادم میگفتم کی میبینه؟

اصلاااااا هییچ درکی ازجنس مخالف،نوع نگاه جنس مخالف نداشتم... فکرمیکردم همانطورکه براماخانوماعادیه،اقایونم همینطورن...

محرم رسیدومن تصمیم گرفتم برامراسم هاچادربپوشم...

خب هواهم خیییلی گرم بود... اما خب گفتم زشته با این وضع برم مراسم ها...
خدایی خییییلی طعنه هم شنیدم خیییلی...

کم کم فهمیدم قطعااا قراره تغییراتی درونم رخ بده و دارم اماده میشم...

۱۲اسفندماه۹۷بود اگر اشتباه نکنم...
یه دفترگذاشتم و شروع به خودسازی کردم...

یادمه اولین ویژگی که ترک کردم غیبت بود...
کم کم رفتم جلو... عیب های بیشتر درون خودم دیدم ومیخواستم ترکشون کنم

نمیدونستم ازکجا باید شروع کنم؟
درونم یه حسی میگفت الان پرازعیب م اما نمیدونستم چجور شروع کنم؟
ازکدوم ویژگی بد؟
ازحجاب؟
ازشوخی ها؟
ازارایش؟
ازاعتمادبنفس داغون؟
ازغیبت؟
خودمو درست کنم؟
یامحیط رو؟
روزه هام رو چیکارکنم؟
فهمیدم یه چند سالی نمازم همش باطل بوده اوناروچیکارکنم؟
رابطه هام رو چیکارکنم؟

ازطرفی هیییییچ ادم مذهبی درستی اطرافم نبود که حداقل کمک بگیرم

نمیدونستم سراغ کدوم کتاب برم ازکجا استارتش رو بزنم

ازهرکی میپرسیدم ازکجاشروع کنم یه چندتا کتاب معرفی میکرد منم بینش گیج میشدم...

 

امابه دلم افتاد ازتفسیر قران شروع کنم... ببینم اصلااااا خدابهم چی میگه:)

برگزیده تفسیرالمیزان رو شروع کردم خییییلی قشنگ بود بنظرررم خداا قشنگ راه رو نشون میداد برام جذاب شد...
روزی که تفسیررو شروع کردم خب براهمه عجیب بود،که من چطور سمت این کتابارفتم،چون اون لحظات خودم تحت فشاربودم حوصله جواب دادن نداشتم اصلا نمیدونستم چی جواب بدم...
بخاطرهمین میرفتم تو انباری یا یه جای پنهان خونه تفسیرمیخوندم خب خیلی خدایی جاش بدبود:) ولی اینقدر محو این معنی قران میشدم که کاری به محیط نداشتم...

دیدم چقدر علاقه دارم واشتیاق برای بیشتر دونستن درمسیرخدا...

ازهرکی هم میپرسیدم جواب درست حسابی نمیداد الان منکه میخوام تغییرکنم باید ازکجا شروع کنم؟

اگر اشتباه نکنم۱۸مرداد۹۸بود یهو به دلم افتاد برم حوزه...

یه بعدازظهربود،همه هم خواب بودن یهو به دلم افتاد... انگاریکی بهم میگفت خودشه😍
تواینترنت یه عالمه سرچ زدم شرایط حوزه چیه؟اصلا حوزه یعنی چی؟
ازدوست اشنا و...پرسیدم...
یهو مامان اینارو بیدارکردم پاشین که من یه تصمیم گرفتم😁

گفتن دختر چت شده،بازیه فکرجدید!...
الان پول داری میخوای بری حوزه؟؟؟
حوزه خرج داره مخارج داره...
اینجا حوزه نیست...باید بری شهردیگه... میخوای چطور بری؟

کی قراره تورو ببره و بیاره؟
همینجور درمورد دینت بخون...
حوزه براچیته؟؟؟خییییلی بایددرس بخونی الکی نیست....

گفتم نه من تودلم افتاده و خداهم حمایتم میکنه...
گفتن حتمادیوونه شدی...
مامانم گفت اصلااااا من راضی نیستم حمایتت نمیکنیم...

خییلی گریه کردم... چون اونموقع به خدا چندان باور عمیق نداشتم که کمکم میکنه حتما.... خانواده هم برای اینکه من پشیمون بشم میگفتن حمایتت نمیکنیم...
بخودم گفتم ببین تویه منبع درامدنسبی داری خداروشکر...
 امسالم هم درس بخون هم کارکن... صبح تاظهر درس،بعدازظهرتاشب هم کار...

باهمین پول میتونی کرایه رفت و برگشتت رو بدی...
روز اولی که رفتم حوزه خب حقیقتش کسی نیومدباهام😢
رفتم خانومه گفت که نگران نباش خیلی قشنگ باهام حرف زد اروم ومصمم شدم که توازمونش شرکت کنم...
داشتم بال درمیاوردم...
خلاصه ثبت نام کردیم ازمون کتبی و مصاحبه هم دادم...
اصلا اون چیزی که من فکرش رو میکردم نشد وهمه چی خودش جلورفت...

خب من سال۹۸به طور جهشیییی رشد کردم خیییییییلی تغییر دادم خودمو..

حوزه سرعت رشدم رو چندددددین برابر کرده بود...

اصلا قابل باور نبود من اون همون دخترم.... همه چی یهو داشت عوض میشد...


روزااول ورود به حوزه من میگفتم اینجاکجاست؟
چرااینجورین یعنی من میتونم بین ایناباشم..
دیگه کاری به رفیقام نداشتم...شماره هاشون رو پاک کرده بودم...بعضی هاشوم ناراحت شدن...گفتن دخترتوچت شده و...
اما دیگه من بااین رفقا هیچ کاری نداشتم دیگه دورهمی هاشون من نمیرفتم جشن و..نمیرفتم باهاشون،توحوزه یه عالمه دوستای خوب پیداکرده بودم که زمین تااسمون با رفیقای قبلم متفاوت بودن😍

دوستایی که تواین راه تجربه زیادی داشتن همش باهام حرف میزدن راهنماییم میکردن...
اصلا نگاه بالا پایینی نبود...
ارایش برام بی معنی شده بود همشون یه رنگ بودن... درونشون پاک بود...
میدیدم برای باطنشون چقدرکارمیکنن...
عاشق محیط و این دختراشده بودم...❤️

حوزه برامن دریچه خوبی بود مثل شاه راه که همه اون راه هایی که نیازداشتم رو داشت...

علت ورود من به حوزه این بود که تشنه منابع دینی بودم که خدارو بشناسم اهل بیت رو بشناسم اما خب کسی نبود قشنگ راهنماییم کنه....
چون کسی تو شرایط من نبود بچه ها...
گفتم دخترکارخودته... خودت باید بری حوزه و ازعمق و منبع دینت رو بشناسی👌

انگار مسیرم هدفم کااااامل مشخص شده بود...
مسیری که اینبارجز خدا هییییچ حمایتی نداشتم...
مسیری که باید خودم میرفتم تنهایی.. خودم هزینه هام رو میدادم...
 وخودم مسئولیت انتخابش رو برعهده میگرفتم...

اینقدددددر جذب مطالب دینی شده بودم اینقدر دیدگاهم تغییر کرده بود که حاضربودم هرسختی ای هست بکشم...امااین مسیرم رو ازدست ندم...
حاضربودم برم تویه رستوران ظرف بشورم هرکاری کنم فقط حوزه رو ازدست ندم اصلااااا

خب براهمچین ادمی بااین حجم تشنه بودن .. مانع ها بی معنی ترین چیزا محسوب میشدن:)

گفتم خدایا این من واینم موانع،همه رو میسپارم بخودت...
خدارو شاهد میگیرم تاهمین الان که ازاین مسیرم میگذره،لحظههههه ای لحظه اییی حوزه و انتخابم به من فشارنیاورد

میگم حتی یک لحظههههه...

همهههه چییییی خودش جلو میرفت...
کارم خوب پیش رفت...،هم به درسم میرسیدم هم به حوزه...
معدل بالای حوزه شدم....
به همه چی میرسیدم...
برنامه داشتم هدف داشتم همههه چی خوب شده بود😍

و انگارهرچی میرفتم جلو،چیزایی رو یاد میگرفتم که اصلاااا ادمای اطرافم نمیفهمیدن و سکوتم بیشترمیشد...

انگار حس میکردم میرم حوزه میرم تویه محیط معنوی ویه عالمه درمورد خدا ودین یادمیگرفتم برمیگشتم خونه شادبودم نمیتونستمم بگم چرا...
چون هیییچ کس درک نمیکرد...
واقعا از۲۴ساعت شبانه روز،من واقعا واسه همین۴،۵ساعت موندن توحوزه ذوق میکردم چون خیلی درونم رو شادمیکرد...

 

دوستای خیییلی خوووب وچادری ای پیداکردم...استادای خوبی رو پیداکردم...فهمیدم اخلاق خوب اصلا چیه... ملاک ادما به ظاهرنیست... فهمیدم چقدر محیط درتغییرماادما اثرمیذاره....دیدگاهم زندگی دنیا اخرت تغییرکرد...
حجابم رو بیشتر وعام ترکردم...

هی به درونم اضافه میشد درونم پاک ترمیشد... انگار دیگه نیازی به جلب توجه بیرونی نداشتم...

اصلاااا اون مانتو های اجق وجق برام اهمیتی نداشت...
هنوز تاهنوزه تو کمد له شدن زیرهمه لباس ها اما اصلا سمتشون نرفتم...گاهی نگاشون میکنم ازخودم میپرسم واقعا الان حاضرم اینارو امتحان کنم درجواب میگم اصلااااا😊

 داشتم ازدرون به یسری چیزا پی میبردم که هرچقدر درونم بهترمیشد بیشتر بدم میومد از اون مسیری که بودم...

کتاب های شهدایی بیشتری خریدم ،ولی هرکاااااری میکردم طعنه های اطرافیان بود هنوز تاهنوزم هست:)
یعنی میگفتن لباس فلان مدل بخر فلان مارک لوازم ارایشی رو بخر اما کتاب شهدایی نخر😂
دیگه من کم کم بیخیال حرفاشدم....

نمیدونم چقدر حرفای منوواقعاااا درک میکنید

دیگه ازاون دوراهی که چیکارکنم؟؟
خدا؟یا نظر بقیه و بی حجابیو..؟؟؟

رهاشده بودم... مسیرم مشخص شد...

دوستای قبلی رو گذاشتم کنار... دیگه دخترااای خوبی پیداکرده بودم... قبل ازحوزه فکر میکردم املم که چادر میپوشم ازبس بقیه بهم گفته بودن...
رفتم حوزه فهمیدم اونا امل اندخخخخ

حجابم بیشتروبیشترشد،رفتارام عوض شد...

میدیدم میرم بازار چقدر رااااااااااحتممممممممم...

دیگه افراد زیادی نگاه نمیکردن... راحت کارام رو انجام میدادم...

نه حواسم به موهام بود که نکنه پیدا باشه:)

نه حواسم به سروضعم بود...

واقعااااااارااااااحتتتتت شدم

تازه؟

من قبلا بین اقایون نمیتونستم برم مثلا توصف عابر بخاطر وضعم نمیتونستم برم بین اقایون و کارام رو انجام بدم چون خجالت میکشیدم....

اما وقتی چادرزدم واقعااااا میدیدم راحت کارام رو انجام میدم مثلاتوبانک بین اقایون تو صف عابر تو صف نانوا و....
همه جااااا میتونستم برم بدون اینکه درمرکز دید باشم...

اعتمادخانوادم بهم بیشترشده بود،استقلال بیشتری پیداکردم...

خییییلی این راحتی رو دوست داشتم ودارمم❤️

دیگه اعتمادبنفسم خوب شده بود... دیگه حس میکردم نیازبه این همه ارایش هم نیست❤️

دیگه به چیزایی رسیده بودم که خداازدرون لایکم میکرد...
و لایک های محیطی اهمیتش برام خییییلی کم شده بود....

دیگه تو مغازه ها دنبال مانتو اجق وجق ومدروز نبودم...
دنبال مانتو ساده و شیک بودم...

دنبال ساپورت نبودم... دنبال شلوارراسته بودم☺️

دنبال روسری و شال جیغ واجق وجق نبودم... روسری ساده میپوشیدم...

هرجا میرفتم دیگه اون مدل حرف نمیزدم،کسی هم اون مدل باهام حرف نمیزد...

حرفام بهترشده بود... محترم شده بود... سنگین شده بود...

دیگه ازمانتو تنگ منگ خوشم نمیومد ...
ازمانتو ساده بیشترخوشم اومد...

بچه هااینوازته دلم میگم...
هرچقدر میرم جلو چیزایی رو میفهمم ودرک میکنم که ادمای اطرافم نه میفهمنش ونه درکش میکنن...

سکوتم بیشترشده.. دیگه گارد نمیگرم... پذیرشم بیشترشده...
دیگه کاربه کسی ندارم اینکه نظرشون چیه چی میخوان و...

 

درمورد چادر هم من هیچوقت نگفتم ونمیگم که حتمااادم باید چادر بپوشه!
ملاک حجاب کامله ازنظرمن...

ولی خب من بشخصه چادررو انتخاب کردم...
چون ادم مانتو بلندو گشادهم بپوشه بازم مثل چادرراحت نیست...

من یهو تغییر نکردم،من کم کم تغییرکردم...
هیچ کس بهم نگفت حجاب بزن خودم فهمیدم...اتفاقا توخونه وفامیل غالبا بدحجاب بودن...

کم کم خداروشناختم تاحدی..
اهل بیت رو شناختم تاحدی...

و مهم ترازهمه لطف خدابود بچه ها...
من همیشه گفتم ومیگم اگر خدا مراقبم نباشه هر لحظه ممکنه برگردم به قبل...
اما خدا خواست من بیام تومسیرش..

من هیییییچیییی ازخودم نداشتم وندارم هرچی دارم لطف خداست منم تسلیم وراضی ام به رضای خدا💝


ان شاءالله روز به روز اونقدر خدا واهل بیت ازدرون ماروپرکنن که نیازنباشه ازمحیط بیرونی یکی بیاد پرمون کنه.


یاعلی(ع)