..............

یه جایی خوندم که:

در یکی از جلسات درس، مرحوم«استاد بلادی» مطلبی را بیان کردند که تا مدت ها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود! ایشان فرمودند یکی از بستگانم که چند سال برای تحصیل، در فرانسه اقامت داشت، در مراجعتش نقل کرد که:

در پاریس خانه ای کرایه کرده بودم و سگی را برای پاسبانی نگاه داشته بودم. وقتی روزها به کلاس درس می رفتم، در خانه را می بستم و سگ کنار در می خوابید تا شب هنگام که برگردم.

شبی، مراجعتم طول کشید و هوا به سختی سرد بود. به ناچار پشت گردنی پالتوی خود را بالا کشیدم، گوش ها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کردم و صورتم را با شال گردن گرفتم؛ به طوری که فقط چشمانم رای دیدن راه، باز بود.

با این هیبت به خانه برگشتم. تا خواستم قفل در را باز کنم، سگ زبان بسته چون ظاهر خود را تغییر داده بودم مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.

من فورا شال را از روی صورتم برداشتم، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمساری، عقب عقب رفت و به گوشه ای از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم که داخل شود نشد. به ناچار در رابستم و خوابیدم.

صبح که به سراغ سگ رفتم دیدم مرده است! گمان بردم از شدت حیا، مرده است...

مرحوم بلادی ادامه دادند:

اینجاست که باید هر یک از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بی حیاییم! راستی که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از اوست حیا نمی کنیم و ملاحظه حضور حضرتش را نمی کنیم؟!

امنیت ایمان، در گرو حیا است.

گارودی



منبع وبلاگ بنده های خوشتیپ خدا

hejabe-iroony.blog.ir